آرتیناآرتینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

کودک جون-عکس

نقاشی

امروز نقاشی کردم . با گواش . دستها و پاهامو رنگی کردمو زدم رو کاغذ. مامی عکسشو میذاره
30 دی 1389

واکسن و برف

  دیروز منو بابا وآرتینا رفتیم واکسن 4ماهگی آرتینا رو زدیم.طفلکم داشت میخندید که واکسنو که زدن فریادش بلند شد .همینطور قلپ قلپ اشکاش میومد. دیشبم تب داشتی مامانی وبابایی نخوابیدن .پاشویت کردم و 6،7 بار دماسنج گذاشتیم تا دیگه طرفای ساعت 7 صبح تبت پایین اومد. تین تینا جونم تو این کاپ کلاهی که دایی جون عادلش واسش خریده چه ماه شده بود .دیروز کلی برف اومده بود .قبل رفتن این عکسارو گرفتم ازت .حالا هم واسه خودت تو خواب نازی .بخواب مامان جون .لالالا....لالالا....   ...
28 دی 1389

تشکر

مامان ازت ممنونم .(مادر بزرگ آرتینا)،اعظم خانومو میگم.تمام مدت درد و اضطراب و دلهره پیشم بود وکم نیاورد ،پشتم بود .مرسی مامان بزرگ
25 دی 1389

اولین نگاه

من اولین نفری بودم که دیدمت . نه دومین نفر بعد از خانم دکتر . نه سومین نفر بعد از خانم ماما .دیگه سومین نفر بودم چونه نزنید .چقدر کوچولو و بامزه بودی .دیگه تموم شد از تو شکمم اومدی تو بغلم .      دوست دارم کودک جون ...
25 دی 1389

زایمان مامی

سرشب همه کارامو کردم ورفتم یه دوش گرفتم ورفتم خوابیدم .فک کنم نیم ساعتی هم خوابیدم که احساس دردم شروع شد ساعت 1.5 پاشدم وبا بابی و مامان بزرگ رفتیم بیمارستان .مامانمم با تلفن خبر کردیم.از دربان بیمارستان تا پذیرش و پرسنل بخش زایمان و....بقیه همه خواب بودن " ببخشید مثه اینکه بیدارتون کردم " ماما: "طبیعی هستی؟؟ "-یعنی زایمان طبیعی میخوای انجام بدی؟ جل الخالق "با اجازه بزرگترا و خودم بعله "
25 دی 1389

قبل از تولد

مامی خیلی دلش میخواد من نیمه اولی بشم . امان از دست دل این مامانا دکتر بهش گفته که تولد من آخر شهریور شایدم اول مهرماه باشه. حالا مامی میخواد روز شنبه 27 شهریور بره بیمارستان و قرص بخوره و به زور منو هل بده به دنیا!
24 دی 1389